یادداشت به مناسبت روز سینما
21 شهریور 1404
ارسال شده توسط بانوی فرهنگ
به قلم محیا مراد ویسی
صبح که چشمامو باز کردم، نور خورشید از لای پرده افتاده بود روی دیوار اتاقم. نگاه کردم به تقویم روی میز: «۲۱ شهریور». لبخند کوچکی زدم و زیر لب گفتم:
– باز رسیدیم به همین روز…
مامان از آشپزخونه صدا زد:
مامان از آشپزخونه صدا زد:
– محیا! بیا چای بخور، سرد میشه
رفتم آشپزخونه و نشستیم سر سفره. بخار چای بالا میرفت و صدای قاشق و لیوان روی میز، یک ریتم معمولی صبحگاهی بود. مامان گفت:
– امروز روز توئه
لبخند زدم:
– آره. هم تولدمه، هم روز سینما
مامان خندید:
– خوب شد یادت نرفت. تو همیشه دنبال یه نشونه برای نوشتنی.
چند دقیقهای سکوت کردیم و من به خودم فکر کردم. واقعاً عجیبه که ۲۱ شهریور هم روز سینما باشه، هم تولد شهید آوینی، و هم تولد خودم. انگار همه چیز با هم جور شده بود.
بعد از صبحونه رفتم اتاقم، لپتاپ رو روشن کردم و دفترچهها و کتابهای نیمهخوانده روی میز را مرتب کردم. کنار پنجره نشستم و به افکارم رسیدم:«اگه زندگی یک فیلم باشه، امروز چه صحنهایه؟ شاید تولدم، شاید هم یه پلان معمولی از روزهای زندگی.»
گوشیم زنگ خورد. دوستم بود.
چند دقیقهای سکوت کردیم و من به خودم فکر کردم. واقعاً عجیبه که ۲۱ شهریور هم روز سینما باشه، هم تولد شهید آوینی، و هم تولد خودم. انگار همه چیز با هم جور شده بود.
بعد از صبحونه رفتم اتاقم، لپتاپ رو روشن کردم و دفترچهها و کتابهای نیمهخوانده روی میز را مرتب کردم. کنار پنجره نشستم و به افکارم رسیدم:«اگه زندگی یک فیلم باشه، امروز چه صحنهایه؟ شاید تولدم، شاید هم یه پلان معمولی از روزهای زندگی.»
گوشیم زنگ خورد. دوستم بود.
– الو محیا؟ تولدت مبارک! امروز حس کردم یه فیلم جدید شروع شده برامون.
– مرسی… کاش فیلمنامهش دست خودم بود.
– مگه نیست؟ تو که همیشه میگی نویسندهای!
– آره… ولی کارگردان نیستم هنوز. (:
هر دومون خندیدیم. قطع که شد، کمی به جملهاش فکر کردم. شاید زندگی همین باشه؛ خودت مینویسی ولی جریان واقعی، خودش مسیرش رو میره.
ظهر که شد، همه خواب بودن. رفتم سراغ دفتر آبیرنگم و شروع کردم نوشتن:«۲۱ شهریور یعنی روزی که میشه یاد گرفت، نگاه کرد و چیزهای کوچیک رو ثبت کرد. سینما هم قصهها رو به تصویر میکشه و منم قصههامو با کلمهها میسازم. اینکه تولد شهید آوینی و تولد من با روز سینما یکی شده، یادآور اینه که زندگی یه جور قاببندی داره.»
مامان دوباره صدا زد:
هر دومون خندیدیم. قطع که شد، کمی به جملهاش فکر کردم. شاید زندگی همین باشه؛ خودت مینویسی ولی جریان واقعی، خودش مسیرش رو میره.
ظهر که شد، همه خواب بودن. رفتم سراغ دفتر آبیرنگم و شروع کردم نوشتن:«۲۱ شهریور یعنی روزی که میشه یاد گرفت، نگاه کرد و چیزهای کوچیک رو ثبت کرد. سینما هم قصهها رو به تصویر میکشه و منم قصههامو با کلمهها میسازم. اینکه تولد شهید آوینی و تولد من با روز سینما یکی شده، یادآور اینه که زندگی یه جور قاببندی داره.»
مامان دوباره صدا زد:
– محیا! عصر میای بیرون یه گشت کوتاه بزنیم؟
– نمیدونم مامان، میخوام یه کم دیگه بنویسم.
خودکار توی دستم میچرخید و چشمهام رو بستم. صحنهها رد میشدن؛ کلاسهای شلوغ، کتابخونه، شبهایی که تا دیروقت نوشتم. همه مثل تکههای فیلمی بودند که خودم تو ذهنم میسازم.
عصر شد. تصمیم گرفتم کمی بیرون برم. هوای خیابون کمی خنک بود و نور لامپهای خیابون روی آسفالت میافتاد. قدم میزدم و با خودم حرف میزدم:
خودکار توی دستم میچرخید و چشمهام رو بستم. صحنهها رد میشدن؛ کلاسهای شلوغ، کتابخونه، شبهایی که تا دیروقت نوشتم. همه مثل تکههای فیلمی بودند که خودم تو ذهنم میسازم.
عصر شد. تصمیم گرفتم کمی بیرون برم. هوای خیابون کمی خنک بود و نور لامپهای خیابون روی آسفالت میافتاد. قدم میزدم و با خودم حرف میزدم:
– امروز اگه یه صحنه واقعی از زندگی من باشه، چه شکلیه؟ شاید من با دفترچهی تو دستم، یا شاید تنها راه میرم و فکر میکنم.
دو نوجوان از کنارم رد شدن و یکیشون گفت:
دو نوجوان از کنارم رد شدن و یکیشون گفت:
– بریم سینما؟ امروز بلیط نصف قیمته!خندیدم. دنیا هم انگار یادش بود امروز چه روزیه.
شب نشده، برگشتم خانه. چراغ اتاق رو روشن کردم و روی کاغذ نوشتم:«۲۱ شهریور یعنی تقاطع چند چیز: روز سینما، تولد شهید آوینی، و تولد من. هر سه یادآور اینن که زندگی و روایتها ادامه دارند و هر روز میتونه فرصتی باشه برای ثبت کردن و دیدن.»
خودکارم رو کنار گذاشتم و آهی کشیدم. زمزمه کردم:
شب نشده، برگشتم خانه. چراغ اتاق رو روشن کردم و روی کاغذ نوشتم:«۲۱ شهریور یعنی تقاطع چند چیز: روز سینما، تولد شهید آوینی، و تولد من. هر سه یادآور اینن که زندگی و روایتها ادامه دارند و هر روز میتونه فرصتی باشه برای ثبت کردن و دیدن.»
خودکارم رو کنار گذاشتم و آهی کشیدم. زمزمه کردم:
– خدایا، امسال نذار فقط تماشاگر باشم. بذار روایتگر باشم.
به تقویم نگاه کردم. تاریخ رو با دقت نگاه کردم و حس کردم، تولد خودم هم بخشی از این روزه. نه با هیجان جشن، نه با هدیه و کیک، بلکه با یادآوری مسیرم، انتخابها و نوشتن هر روزه.
یاد شهید آوینی افتادم. تولدش امروز بود و سینما براش فقط سرگرمی نبود؛ وسیلهای بود برای نشان دادن حقیقت و آدمها. تو ذهنم گفتم: «اگه من هم بخوام روایتگر باشم، باید از همین جا شروع کنم؛ با چیزهای ساده، با ثبت اتفاقها، با نگاه واقعی به زندگی مردم.»
چند دقیقهای نشستم کنار پنجره و فقط نگاه کردم به کوچه. صدای بچهها، صدای ماشینها، صدای باد روی درختها. همه چیز طبیعی بود، نه شاعرانه و نه فضایی. همین واقعی بودن، معنای خودش رو داشت.
به خودم یادآوری کردم که تولد یعنی شروع، روز سینما یعنی فرصتی برای روایت کردن و تولد آوینی یعنی الهام گرفتن برای واقعی بودن. همه اینها با هم ترکیب شد و من حس کردم امروز یک نقطهی شروع دیگهست؛ برای نوشتن، دیدن، شنیدن و ثبت کردن.
قبل از خواب، دفترچهام رو بستم و گفتم:– فردا دوباره شروع میکنم. با واقعیت، با صحنههای واقعی زندگی.
سکوت شب، پر از صداهای واقعی بود؛ هیچ شاعرانهای، هیچ فضای خیالیای نبود. فقط من، تاریخ، یاد آوینی، روز سینما و تولدم، و حس واقعی این که همه چیز ملموس و قابل لمس است.
به تقویم نگاه کردم. تاریخ رو با دقت نگاه کردم و حس کردم، تولد خودم هم بخشی از این روزه. نه با هیجان جشن، نه با هدیه و کیک، بلکه با یادآوری مسیرم، انتخابها و نوشتن هر روزه.
یاد شهید آوینی افتادم. تولدش امروز بود و سینما براش فقط سرگرمی نبود؛ وسیلهای بود برای نشان دادن حقیقت و آدمها. تو ذهنم گفتم: «اگه من هم بخوام روایتگر باشم، باید از همین جا شروع کنم؛ با چیزهای ساده، با ثبت اتفاقها، با نگاه واقعی به زندگی مردم.»
چند دقیقهای نشستم کنار پنجره و فقط نگاه کردم به کوچه. صدای بچهها، صدای ماشینها، صدای باد روی درختها. همه چیز طبیعی بود، نه شاعرانه و نه فضایی. همین واقعی بودن، معنای خودش رو داشت.
به خودم یادآوری کردم که تولد یعنی شروع، روز سینما یعنی فرصتی برای روایت کردن و تولد آوینی یعنی الهام گرفتن برای واقعی بودن. همه اینها با هم ترکیب شد و من حس کردم امروز یک نقطهی شروع دیگهست؛ برای نوشتن، دیدن، شنیدن و ثبت کردن.
قبل از خواب، دفترچهام رو بستم و گفتم:– فردا دوباره شروع میکنم. با واقعیت، با صحنههای واقعی زندگی.
سکوت شب، پر از صداهای واقعی بود؛ هیچ شاعرانهای، هیچ فضای خیالیای نبود. فقط من، تاریخ، یاد آوینی، روز سینما و تولدم، و حس واقعی این که همه چیز ملموس و قابل لمس است.
دیدگاهتان را بنویسید