همشاگردی
به قلم زینب قربانعلیزادگان
باد پاییز را دوست ندارم. پر از خاک است. اولین نشانهاش هم وسط چشم من است تا کورم کند. داشتم سعی میکردم تا با وجود گرد و خاک درست ببینم. ولی آبریزش چشم اجازه نمیداد. دکتر گفته بود وقتی باد کثیف میوزد، بدون عینک بیرون نباش چشمانت شدیدا خشک است و باد کثیف برایت سم است. بین باز و بسته کردن پلک، امیرعلی جلویم ظاهر شد.مامان نمیاومدی دنبالم باز خاک رفته تو چشمت.
روی گردنش آویز کاغذی بود که با ماژیک آبی نوشته بود شاگرد یار.
وقتی رد نگاهم را دید گفت:
کمک معلممون به بقیه دوستام املا میگم. یا اگه ریاضی رو بلد نبودن کمکشون میکنم. ولی مامان من یواشکی به همه کمک میکنم. وبعد خندید.باد همچنان توی صورتم میخورد. از امیرعلی خواستم تا خانه صحبت نکند و چشمانش را ببندد. تا خاک نخورد. دستش را گرفتم و گفتم:– من میشم چشمات. فقط دست منو سفت بگیر.کارتش روی سینه با حرکت باد میرقصید.سوم دبیرستان بودم. همشاگردیام بعد از یک هفته غیبت سر کلاس آمد. مدیرمان مرا خواست و گفت:– با همه دبیرها صحبت کردم اگه خودتم مشکلی نداری هر روز یک ساعت بعد از مدرسه بمون و توی درسا به راضیه کمک کن. خودم به خانوادت زنگ میزنم تا در جریان باشن.چنین درخواستی از طرف مدیر، انگار نشاندنم پشت میز ریاست بود. از فردا راس ساعت یک ظهر معلم میشدم و گزارش روزهای قبل را برای همشاگردیام، آن هم قلنبه سلنبه میگفتم. موقع سوال پرسیدن، بیچاره فکر میکرد عقابی هستم که هر لحظه یک لقمهاش میکنم و قورتش میدهم. حافظ انگار برای من گفته بود<< یا رب روا مدار گدا معتبر شود.>> اصلا نپرسیدم این یک هفته کجا بودی؟ چرا اینقدر پکری؟ چرا عقب موندی؟ من کار خودم را میکردم و آن بیچاره هم کار خودش را.قرارمان از یک هفته گذشت. کار به هفته دوم و سوم رسید. امتحانهای ترم اول نزدیک بود. میخواستم تا قبل از امتحانها کار جمع شود. و همینطور هم شد. آخرین روز معلم خصوصی بودنم هم تمام شد. رو به راضیه که داشت وسایلش را جمع میکرد گفتم:خب معلم بازی تموم شد. بیشتر از حد تعیین شده هم کار کردم. ولی اگه قبول شدی به همه بگی همشاگردیم کمکم کردا.
راضیه فقط لبخند زد. وقتی از مدرسه برگشتم. باد سردی به صورتم میخورد. طوری که گونههایم سرخ شده بود. همان شب برای خرید لباس رفتیم مغازهایی که آدرسش را یکی از دوستانمان داده بود. از محله ما خیلی فاصله داشت اما تعریفش همه جا بود. از پشت شیشههای بلند مغازه معلوم بود شلوغ است. از جای شلوغ بدم میآمد. منصرف شدیم. دوسه تا مغازه آنطرف تر اما، خلوت بود. در را باز کردم صدای زنگوله بالای در، نگاه فروشنده را به سمتمان جلب کرد. آهنگ چاووشی که میخواند گوشی رو بردار تا صدات…..
کل مغازه را روی سرش گذاشته بود. گشتی بین لباسها زدم و خواستم یکی را پرو کنم. در اتاق نیمه باز بود. وخانمی داشت داخل اتاق را طی میکشید. منتظر شدم تا کارش تمام شود. وقتی برگشت، برای یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد.
هر دو خشکمان زد. راضیه بود. با همان لباس مدرسه. کف دست هایم عرق کرده بود. دهانم از کویر لوت خشکتر شده بود. کاش میتوانستم حرف بزنم، دهانم را دوخته بودند. راضیه با صدایی که از ته حلقش میآمد گفت:
– سلام.
مثل ماهی شده بودم که دهانش را باز و بسته میکند ولی صدایی ندارد. خودم را جمع وجور کردم و گفتم:
– سلام.
گونههایش سرخ شده بود. طی دسته چوبی اصلا بهش نمیآمد.
به زحمت پرسیدم.
– اینجا چه کار میکنی راضیه؟
به زور لبخند زد و جلوی اشکهایی که توی چشمش نشسته بود را گرفت:
وقتی بچه آخر باشی و یه بابای مریض داشته باشی و یه مادری که خرجمون رو با تمیز کرون خونه اینو و اون میده، چاره همینه دیگه.پس کِی درس میخونی؟
هر وقت فرصت شه.بین صحبتمان فروشنده چند بار صدایش زد و خواست جایی را تمیز کند. یک بار شیشه در ورودی، یک بار روی میز. و هر بار راضیه چَشم میگفت و میرفت. یک قسمت مغزم میگفت:_کار که عار نیست.ولی یک قسمت دیگرش میدانست اینجا برای دختری پانزده، شانزده سال، با آن فروشنده جوان که نگاه از راضیه برنمیداشت؛ جای درستی نیست.موقع بیرون آمدن از مغازه، راضیه دستم را گرفت و گفت:به کسی نگی اینجام. آبرو داری کن هم شاگردی.مثل این بود که یک سطل آب یخ روی سرم بریزند.خیالش را راحت کردم که کسی چیزی نمیفهمد.دلم پیش راضیه مانده بود. بیرون مغازه باد تندی میوزید. انگار کسی محکم به صورتم سیلی میزد تا از خواب بیدارم کند. از فردا باز معلم خصوصی شدم. اینبار داوطلب. بعضی روزها متوجه میشدم خانم مدیر با راضیه پچ پچ میکند. شاید از شرایطش خبر داشت.اواخر سال بود که باز یک هفته از راضیه خبری نبود. وقتی برگشت چشمانش برق میزد. پدرش را عمل کرده بودند. و حالش خوب بود.امیرعلی دستمو فشار داد:– باز کنم؟رسیدیم؟کلید را توی در چرخاندم و گفتم: – باز کن مامان.
دوباره کارت روی سینه اش را نگاه کردم. به نظرم کارت همه ما را از قبل دادهاند و رویش هم نقشمان را نوشتهاند؛ ولیبرای رسیدن، در میان این همه باد و خاک، باید دست خدا را سفت بگیریم. مثل راضیه.
دیدگاهتان را بنویسید