حاجتی که نمیخواستم روا شه
به قلم مریم رضازاده
آن صبح عید قربانی که نشسته بودم زیر نور آفتاب و بچه را میخواباندم، فکر نمیکردم که آرزوی حج اینقدر خطرناک باشد. توی قاب شیشهای تلویزیون، زائرها را در سرزمین منا میدیدم و دلم پَر میکشید. همان لباسهای سفید، همان مسیر مقدس، همان منتهای آرزو. دخترک روی پایم خوابش برده بود و من داشتم نوازشش میکردم. با حسرت زیر لبی با خودم حرف میزدم. «آخ…کاش یکی فسقلی رو قبول کرده بود، کاش میشد همه چیز رو بگذاریم و بریم حج. کاش پولش جور میشد. کاش الان اونجا بودم…» میدانستم آنجا اوج تحول است، بریدن از همه چیز و رسیدن به خود واقعی. توی حال و احوال خوش عرفانی خودم بودم که زیرنویس شبکه خبر قرمز شد: «فاجعه در منا؛ ازدحام و تلفات.» خشکم زده بود.حرکت جمعیت در تصویر متوقف شده بود. همه مثل یک دیوار سخت به هم چسبیده بودند. قلبم تند تند میزد. از ساعت ۹ صبح که خبر را دیدم، تسبیح دست گرفتم. از یک طرف دعا میکردم حاجیها زنده بمانند، از طرف دیگر با ترس گفتم: «قربونت بشم خدا… چه خوب شد که حاجتم رو ندادی…» تسبیح را دو تا یکی توی دستم میچرخاندم. میخکوب شده بودم و چشم از تلویزیون بر نمیداشتم. همیشه وقتی استرس میگیرم اینطور میشوم. هر لحظه آمار شهدا بیشتر میشد. همه توی خانه ی مادر همسرم بودیم اما من صدایی نمیشنیدم، انگار که کر شده باشم. چشمانم خیس اشک بود و دستم عرق کرده بود. فکر میکردم چقدر این امتحان سخت است. حالا که من توی جمعیت نیستم باید خدا را شکر کنم یا مثل هر سال به حال آدمهایی که دور خدا میگردند، غبطه بخورم ؟به جنازههایی که روی هم افتاده بودند نگاه میکردم. خودم را جای تک تک آنهایی گذاشتم که زیر دست و پای هم له شده بودند. من تحمل گرما و شلوغی عادی را ندارم. حرم امام رضا جان هم که میروم دورادور با آقا صحبت میکنم. توی ذهنم هی تکرار میکردم “وای اگر رفته بودم، دخترم چه میشد؟” انگار همهی آدمهایی که سال ۹۴ حج رفتند آشنای نزدیک یا فامیل خودم بودند. انگار من خانواده ی بزرگی را از دست داده بودم و داغدار بودم. واقعیت اما، تلخ تر از تصوراتم بود: ۴۶۴ زائر ایرانی در کنار هزاران نفر از ۳۹ کشور، در اوج بندگی جان دادند.با دیدن این همه جانِ رفته، یک سوال مثل خوره به جانم افتاد: تمام آن پدران و مادران، آن همسران… حتماً مثل من فرزندی چشم انتظار داشتند. چطور شد که سفر عشق، درست در چند قدمی پایان، با این اشک و آه تمام شد؟در همان حال که دخترک روی پایم سنگینی میکرد، چشمانم را بستم و با خودم کلنجار رفتم: اگر میدانستم چنین اتفاقی میافتد، آیا باز هم میرفتم؟ آیا حاضرم از خودم بگذرم؟ سال بعد، اگر فرصت پیش بیاید، پولش جور شود و کسی باشد که بچه را پیشش بگذارم، آیا برای رفتن اقدام میکنم؟ یا از ترس تکرار همین فاجعه، عقب میکشم؟به این فکر کردم که آنها در آن نقطه، در میانهی عبادت، با لباسی که کفنشان شد، پاک و مطهر پر کشیدند؛ اما ما ماندیم و داغ این پرواز بیصدا، که هیچوقت سرد نمیشود…
دیدگاهتان را بنویسید