نامیرا
به قلم مائده علیزاده
بدنم هنوز به قرار نرسیده بود. آمپولهای آرام بخشی که بعد از تشنج بهم زده بودند، فقط نیم ساعت ساکتم کرده بود و توانسته بودم چشمهایم را روی هم بگذارم. سنگینی سایه ش را روی بدنم احساس کردم. چشم هایم را باز کردم. آنوش بود. همان جوان چشم آبی مو بور. اولین دیدارمان را به یاد آوردم:
برای اینکه سریع یخش آب شود، دستش را گرفتم. آتش خجالت به کل بدنش رسید، صورتش سرخ شد و دستانش گرم. اسمش را پرسیدم.
_آنوش هستم فرمانده!
_چه معنی داره؟
چشم هایش را پایین انداخت و گفت:
-یعنی جاودانگی
رد چشمهایش روی پوتینهایم بود. با پوتینهایم روی ماسهها نوشتم نامیرا.
دستش را توی دست مش علی مسئول گروهان گذاشتم و گفتم:
_جشن پتو لازمه. میخوام بعد جشن پتو یه بلبل تحویل بگیرم که سرش بالا باشه و یه ریز حرف بزنه.
بالای سر تختم نشست. دستانش را روی سرم گذاشت. سرد و خیس بود. از خیسی چشمانم را باز کردم. دستم را گرفت. رد آب روی پیشانیم را پاک کردم.
نشستم چشمانم را به سبزی چشمانش دوختم.
– اینجا چیکار میکنی؟ چرا اینقدر خیسی؟
دست به ریشهای سفیدم کشید. از سرمای دستش تنم لرزید.
_پیر شدی فرمانده. بلبل آواز خونت اومده دیدنت. لباسهات هم خیلی قشنگه. قراره بری جشن عروسی؟
-مسخره میکنی؟! منم جای تو بودم مسخره میکردم.
بلند شد و با پوتینهای گل آلودش روی سرامیکهای سفید وایتکس زده راه رفت. دماغش را گرفت و گفت:
-از این بوی بیمارستان حالت بهم نخورده؟
_ میبینی کارم به کجا رسیده! یه زمانی کل گردان رو به صف میکردم واسه عملیات، الان باید توی صف وایسم تا چند تا قرص رنگارنگ بندازن ته حلقم.
_بیا بریم از اینجا
_منِ دیوونه رو کجا میخوای ببری؟
_قرصا کار خودش را کرده. دیگه مثل قبل خط شکن نیستی.
– راه فرار نداره ، اگه هم داشت من جایی ندارم.
-میخوام یه چیزی نشونت بدم. چشمات رو ببند.
دستانش را روی چشمانم گذاشت و تری چشمهایم با دستهایش یکی شد.
با صدای باد چشمانم را باز کردم. باد پیچیده بود بین نی شکرها و صدای بهم خوردنشان آهنگین شده بود. شرجی بودن هوا همراه شده بود با بوی زهم ماهی. آب نهر هنوز مثل آخرین باری که دیده بودم، کدر و گل آلود بود. روی تکه سنگی نشستم. آنوش بالای سرم ایستاد.
_اینجا را یادته فرمانده؟
نگاهم به آن طرف نهر افتاد. مرز بین ایران و عراق. مثل همان سال با چشمانم وجب گرفتم.
-چهار وجبی چقدر از ما کشته گرفت.
دستش را توی آب برد و به صورتش زد.
_ لو رفته بودیم. تقصیر نهر ننداز
آب رنگش باز تر شد. به چشمان سبزش نگاه کردم و گفتم.
-مثل موسی میخوای برام نهر را بشکافی برم عراق؟
لبهایش از هم باز و دندان هایش کمی پیدا شد؛ اما همچنان نگاهش سرد و خیس بود.
_ من مسیحی بودم فرمانده. مثل حضرت مسیح هستم. مردهها رو زنده میکنم.
-پس اومدی دنبالم تا زندم کنی؟
_تو فقط زنده برگشتی از گردان.
بازهم دستش را به آب زد. رنگ آب بازتر شد ماهی ها پیدا شده بودند.
یادته به من همیشه میگفتی:« نامیرا». واقعا باور کرده بودم. هیچ ترسی توی دلم نبود. مدام به خودم میگفتم من بدون مرگم . حتی یک بار از سنگر که بیرون اومدم خمپاره توی سنگر خورد. همه بچه ها شوکه شده بودند تو روی شونم زدی و به بچه ها گفتی:« هر کی میخواد نمیره باید با این دوست بشه چون نامیراس.»
آب نهر زلال شده بود. تا ته نهر را می دیدم. جسم های بیجانی بچه های گردان توی آب کاملا مشخص شده بود. یک ماهی دورتادور یک جسد که پشت افتاده بود میگشت. ماهی زیر جسد رفت. صدای پلاک ها را شنیدم.
_میبینی فرمانده، پلاک ها هنوز دور گردنم هستند.
_ این تویی آنوش! یادمه پلاک همه بچه ها رو گردنت انداختم. حتی پلاک خودم.
_ آره گفتی:« تو جاودانهای،گردن تو باشه امن تره. فکر کنم تنها کسی که از محاصره زنده بیرون میره تو باشی.»
_چند روز توی محاصره بودیم همه زخمی یا شهیده شده بودند ولی تو چهرهت مثل تازه دامادها بود. انگار نه انگار وسط محاصره و جنگ بودی. حتی یک خراش هم برنداشته بودی!
_روی یونولیت ها رفتم تا عقب برگردم. اما ترکش کوچک جلویم را گرفت. دقیق رفت وسط مغزم و من توی نهر افتادم.
نهر به رنگ خون در آمد. هیچ چیز، دیگر پیدا نبود. آنوش سرش را بالا گرفت و گفت:
_فرمانده من نامیرا بودم.
چشمانم را باز کردم دیگر بالای سر تختم نبود. توی اتاق هر چه گشتم نبود. فریاد میزدم. همه پرستارها جمع شده بودند، کسی جرات نزدیک شدن به من را نداشت. مدام می گفتم :«آنوش زنده ست باید به خین برگردم. آنوش نامیرا بود.»
بدنم قفل شده بودم. فقط صدای چند نفر را میشنیدم که میگفتند: تشنج شدید کرده. نبضش افتاده سریع احیاش کنید.
صدای آنوش توی گوشم پیچید.
– فرمانده من اومدم زنده ات کنم.
1 دیدگاه
اولین کسی باشید که در مورد این مطلب اظهار نظر می کند.
خیلی قشنگ و احساسی بود🥺
خیلی داستان قشنگ و احساسی بود🥺