جستجو برای:
سبد خرید 0
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • پادکست
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما

ورود

گذرواژه خود را فراموش کرده اید؟

ثبت نام

داده های شخصی شما برای پشتیبانی از تجربه شما در این وب سایت، برای مدیریت دسترسی به حساب کاربری شما و برای اهداف دیگری که در سیاست حفظ حریم خصوصی ما شرح داده می شود مورد استفاده قرار می گیرد.

0
آخرین اطلاعیه ها
جهت نمایش اطلاعیه باید وارد سایت شوید
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • پادکست
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما
ورود
  • خانه
  • درباره ما
    • اهداف بانوی فرهنگ
    • تاریخچه بانوی فرهنگ
  • اخبار
    • گزارش نشست
    • اخبار و رویدادها
    • مسابقات و فراخوان
  • یادداشت
  • قفسه کتاب
  • پایگاه نقد
    • نقد داستان کوچک (قندونقد)
    • نقد داستان کوتاه
    • مرورنویسی
    • نویسندگان
  • دفتر داستان
    • داستان
    • داستانک
    • ناداستان
  • یک لقمه ادبیات
  • حلقه فانتزی
  • نگارخانه
    • عکس
    • آوا
    • نما
  • پادکست
  • بسته های آموزشی
  • تماس با ما
ورود

وبلاگ

بانوی فرهنگاخبارداستان اعضاداستاننامیرا

نامیرا

8 مهر 1404
ارسال شده توسط بانوی فرهنگ
داستان، داستان اعضا

به قلم مائده علیزاده

بدنم هنوز به قرار نرسیده بود. آمپول‌های آرام بخشی که بعد از تشنج بهم زده بودند، فقط نیم ساعت ساکتم کرده بود و توانسته بودم چشم‌هایم را روی هم بگذارم. سنگینی سایه ش را روی بدنم احساس کردم. چشم هایم را باز کردم. آنوش بود. همان جوان چشم آبی مو بور. اولین دیدارمان را به یاد آوردم:

برای اینکه سریع یخش آب شود، دستش را گرفتم. آتش خجالت به کل بدنش رسید، صورتش سرخ شد و دستانش گرم. اسمش را پرسیدم.

_آنوش هستم فرمانده!

_چه معنی داره؟

چشم هایش را پایین انداخت و گفت:

-یعنی جاودانگی

رد چشم‌هایش روی پوتین‌هایم بود. با پوتین‌هایم روی ماسه‌ها نوشتم نامیرا.

دستش را توی دست مش علی مسئول گروهان گذاشتم و گفتم:

_جشن پتو لازمه. میخوام بعد جشن پتو یه بلبل تحویل بگیرم که سرش بالا باشه و یه ریز حرف بزنه.

بالای سر تختم نشست. دستانش را روی سرم گذاشت. سرد و خیس بود. از خیسی چشمانم را باز کردم. دستم را گرفت. رد آب روی پیشانیم را پاک کردم.

نشستم چشمانم را به سبزی چشمانش دوختم.

– اینجا چیکار میکنی؟ چرا اینقدر خیسی؟

دست به ریش‌های سفیدم کشید. از سرمای دستش تنم لرزید.

_پیر شدی فرمانده. بلبل آواز خونت اومده دیدنت. لباس‌هات هم خیلی قشنگه. قراره بری جشن عروسی؟

-مسخره میکنی؟! منم جای تو بودم مسخره می‌کردم.

بلند شد و با پوتین‌های گل آلودش روی سرامیک‌های سفید وایتکس زده راه رفت. دماغش را گرفت و گفت:

-از این بوی بیمارستان حالت بهم نخورده؟

_ می‌بینی کارم به کجا رسیده! یه زمانی کل گردان رو به صف می‌کردم واسه عملیات، الان باید توی صف وایسم تا چند تا قرص رنگارنگ بندازن ته حلقم.

_بیا  بریم از اینجا

_منِ دیوونه رو کجا میخوای ببری؟

_قرصا کار خودش را کرده. دیگه مثل قبل خط شکن نیستی.

– راه فرار نداره ، اگه هم داشت من جایی ندارم.

-میخوام یه چیزی نشونت بدم. چشمات رو ببند.

دستانش را روی چشمانم گذاشت و  تری چشم‌هایم  با دست‌هایش یکی شد.

با صدای باد چشمانم را باز کردم. باد پیچیده بود بین نی شکر‌ها و صدای بهم خوردنشان آهنگین شده بود. شرجی بودن هوا همراه شده بود با بوی زهم ماهی. آب نهر هنوز مثل آخرین باری که دیده بودم، کدر و گل آلود بود. روی تکه سنگی نشستم. آنوش بالای سرم ایستاد.

_اینجا را یادته فرمانده؟

نگاهم به آن طرف نهر افتاد. مرز بین ایران و عراق. مثل همان سال با چشمانم وجب گرفتم.

-چهار وجبی چقدر از ما کشته گرفت.

دستش را توی آب برد و به صورتش زد.

_ لو رفته بودیم. تقصیر نهر ننداز

آب رنگش باز تر شد. به چشمان سبزش نگاه کردم و گفتم.

-مثل موسی میخوای برام نهر را بشکافی برم عراق؟

لب‌هایش از هم باز و دندان هایش کمی پیدا شد؛ اما همچنان نگاهش سرد و خیس بود.

_ من مسیحی بودم فرمانده. مثل حضرت مسیح هستم. مرده‌ها رو زنده می‌کنم.

‌-پس اومدی دنبالم تا زندم کنی؟

_تو فقط زنده برگشتی از گردان.

بازهم دستش را به آب زد. رنگ آب بازتر شد ماهی ها پیدا شده بودند.

یادته به من همیشه میگفتی:« نامیرا». واقعا باور کرده بودم.  هیچ ترسی توی دلم نبود. مدام به خودم میگفتم من بدون مرگم . حتی  یک بار از سنگر که بیرون اومدم  خمپاره توی سنگر خورد. همه بچه ها شوکه شده بودند تو روی شونم زدی و به بچه ها گفتی:« هر کی میخواد نمیره باید با این دوست بشه چون نامیراس.»

آب نهر زلال شده بود. تا ته نهر را می دیدم.  جسم های بی‌جانی بچه ‌های گردان توی آب کاملا مشخص شده بود. یک ماهی دورتادور یک جسد که پشت افتاده بود می‌گشت. ماهی زیر جسد رفت. صدای پلاک ها را شنیدم.

_میبینی فرمانده، پلاک ها هنوز دور گردنم هستند.

_  این تویی آنوش! یادمه پلاک همه بچه ها رو گردنت انداختم. حتی پلاک خودم.

_ آره گفتی:« تو جاودانه‌ای،گردن تو باشه امن تره. فکر کنم تنها کسی که از محاصره زنده بیرون میره تو باشی.»

_چند روز توی محاصره بودیم همه زخمی یا شهیده شده بودند ولی تو چهره‌ت مثل تازه داماد‌ها بود. انگار نه انگار وسط محاصره و جنگ بودی. حتی یک خراش هم برنداشته بودی!

_روی یونولیت ها رفتم تا عقب برگردم. اما ترکش کوچک جلویم را گرفت. دقیق رفت وسط مغزم و من توی نهر افتادم.

نهر به رنگ خون در آمد. هیچ چیز، دیگر پیدا نبود. آنوش سرش را بالا گرفت و گفت:

_فرمانده من نامیرا ‌بودم.

چشمانم را باز کردم دیگر بالای سر تختم نبود. توی اتاق هر چه گشتم نبود. فریاد می‌زدم. همه پرستارها جمع شده بودند، کسی جرات نزدیک شدن به من را نداشت. مدام می گفتم :«آنوش زنده ست باید به خین برگردم. آنوش نامیرا بود.»

بدنم قفل شده بودم. فقط صدای چند نفر را می‌شنیدم که می‌گفتند: تشنج شدید کرده. نبضش افتاده سریع احیاش کنید.

صدای آنوش توی گوشم پیچید.

– فرمانده من اومدم زنده ات کنم.

برچسب ها: باشگاه ادبی بانوی فرهنگداستان کوتاهدفاع مقدسمائده علیزاده
قبلی عملیات انتهای جاده دزفول
بعدی معرفی کتاب «دشواری مبارک»، روایت دشواری و برکت در سایه مقاومت

1 دیدگاه

اولین کسی باشید که در مورد این مطلب اظهار نظر می کند.

  • فاطمه گفت:
    11 مهر 1404 در 15:46

    خیلی قشنگ و احساسی بود🥺

    پاسخ
  • فاطمه گفت:
    11 مهر 1404 در 15:47

    خیلی داستان قشنگ و احساسی بود🥺

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

جستجو برای:
برچسب‌ها
آموزش داستان نویسی آموزش داستان‌نویسی آموزش نویسندگی احسان عباسلو ادبیات ادبیات داستانی اصول نویسندگی امام حسین ایده اولیه داستان باشگاه ادبی بانوی فرهنگ بانوی فرهنگ توصیف در داستان تکنیک های داستان نویسی حوزه هنری داستان داستان نویسی داستانک داستان کوتاه داستان کوچک داستان‌نویسی رمان روایت سارا عرفانی سوگواره عاشورایی ده عاشورا قصه محرم مرضیه نفری معرفی کتاب مولود توکلی ناداستان نقد نقد داستان نقد داستان کوتاه نویسنده نویسنده شو نویسندگی نویسندگی خلاق نیلوفر مالک پیرنگ داستان کتاب باز کتابخوانی کتاب خوب کتاب گردی کتابگردی
  • محبوب
  • جدید
  • دیدگاه ها
بایگانی‌ها
  • نوامبر 2025 (6)
  • اکتبر 2025 (9)
  • سپتامبر 2025 (10)
  • آگوست 2025 (9)
  • جولای 2025 (18)
  • می 2025 (29)
  • آوریل 2025 (7)
  • مارس 2025 (10)
  • فوریه 2025 (31)
  • ژانویه 2025 (24)
  • دسامبر 2024 (20)
  • نوامبر 2024 (34)
  • اکتبر 2024 (7)
  • آگوست 2024 (2)
  • جولای 2024 (11)
  • ژوئن 2024 (17)
  • می 2024 (31)
  • آوریل 2024 (29)
  • مارس 2024 (37)
  • فوریه 2024 (19)
  • ژانویه 2024 (43)
  • دسامبر 2023 (34)
  • نوامبر 2023 (36)
  • اکتبر 2023 (35)
  • سپتامبر 2023 (25)
  • آگوست 2023 (32)
  • جولای 2023 (37)
  • ژوئن 2023 (19)
  • می 2023 (11)
  • آوریل 2023 (10)
  • مارس 2023 (14)
  • فوریه 2023 (17)
  • ژانویه 2023 (30)
  • دسامبر 2022 (14)
  • نوامبر 2022 (14)
  • اکتبر 2022 (15)
  • سپتامبر 2022 (20)
  • آگوست 2022 (18)
  • جولای 2022 (9)
  • ژوئن 2022 (12)
  • می 2022 (19)
  • آوریل 2022 (5)
  • مارس 2022 (3)
  • فوریه 2022 (15)
  • ژانویه 2022 (18)
  • دسامبر 2021 (15)
  • نوامبر 2021 (10)
  • اکتبر 2021 (4)
  • آگوست 2021 (3)
  • جولای 2021 (1)
  • ژوئن 2021 (2)
  • می 2021 (1)
  • آوریل 2021 (1)
  • مارس 2021 (6)
  • ژانویه 2021 (8)
  • نوامبر 2020 (1)
  • اکتبر 2020 (1)
  • آگوست 2020 (1)
  • جولای 2020 (3)
  • ژوئن 2020 (1)
  • آوریل 2020 (1)
  • فوریه 2020 (2)
  • ژانویه 2020 (2)
  • دسامبر 2019 (1)
  • نوامبر 2019 (1)
  • اکتبر 2019 (1)
  • آگوست 2019 (1)
  • جولای 2019 (1)
  • مارس 2019 (1)
  • دسامبر 2018 (1)
  • اکتبر 2018 (1)
  • جولای 2018 (1)
  • ژوئن 2018 (1)
  • مارس 2018 (1)
  • فوریه 2018 (2)
  • ژانویه 2018 (2)
  • دسامبر 2017 (1)
  • نوامبر 2017 (2)
  • اکتبر 2017 (1)
  • سپتامبر 2017 (1)
  • ژانویه 2017 (1)

باشگاه ادبی بانوی فرهنگ، به منظور هم افزایی بانوان نویسنده و علاقمندان به نویسندگی توسط چند تن از بانوان نویسنده ی کشور تشکیل شد.

  • تهران، خیابان سمیه نرسیده به خیابان حافظ، حوزه هنری، دفتر بانوی فرهنگ
  • 02191088034
  • info@banooyefarhang.com
نمادها
© 1400. قالب طراحی شده توسط بانوی فرهنگ
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی
ارسال به ایمیل
https://www.banooyefarhang.org/?p=14060

برای تهیه کتابها از طریق راه های ارتباطی با ما تماس بگیرید. رد کردن

دسته بندی دوره ها
دوره های من
دسته بندی دوره ها

کتاب اعضای کانون

  • 50 دوره

دوره های من
برای مشاهده خریدهای خود باید وارد حساب کاربری خود شوید

Facebook Twitter Youtube Instagram Whatsapp
مرورگر شما از HTML5 پشتیبانی نمی کند.