مخفیگاه پشت دیوار
به قلم مریم رضازاده
به مناسبت روز تربیتبدنی
«اگر قرار بود یک عطر برای آن روزها بسازیم، ترکیب عجیب و غریبی از بوی نارنگی، ساندویچ کالباس و بوی تازه رنگ شده دیوارهای بلند مدرسه میشد. این سهگانهی جذاب، امضای زنگ تفریحهای ما بود. ما ده نفر بودیم؛ یک اتحاد دوستانه که پولهای توجیبی را روی هم گذاشتیم و یک توپ بسکتبال خریدیم. توپی که قرار نبود فقط زیر حلقه بسکتبال بچرخد، قرار بود تمام رنگ های تفریح با ما باشد. زنگ تفریح بود. صدای جیغ بچهها و خندههایشان میآمد. هر چند دقیقه یکبار هم با صدای تیز و قاطع سوت ناظم قطع میشد. بهار پیشنهاد داد وسطی بازی کنیم. من مخالف بودم. توپ بسکتبال سنگین بود و ممکن بود آسیب ببینیم. اما چون همه پول گذاشته بودیم چاره نداشتم قبول کنم. بازی شروع شد. تیم مقابل مثل همیشه با حضور بهار گرم بود. بهار، با آن قد بلند و چالاکیاش، ستون تیم مقابل بود. هیچ کس به اندازه او ماهرانه توپ را گل نمیگرفت. او مثل یک برج دیدهبانی، هر پرتاب ما را در هوا خنثی میکرد. هدف همه ما فقط بهار بود. آن لحظه، توپ بسکتبال را با تمام نیرویی که در بازویم داشتم، پرتاب کردم. همهی فکرم پیروزی بود، نمیخواستم کسی آسیب ببیند. توپ بدون خطا، تمام صورت سبزه و پرانرژی او را پوشاند. صدایی جز برخورد توپ به بهار نمیآمد. انگار تمام صداهای حیاط، در کسری از ثانیه محو شد. بهار، تعادلش را از دست داد و مانند برجی که زیر پیاش خالی شده باشد، محکم به زمین خورد. وقتی دیدم غش کرده و بچهها دورش جمع شدهاند، ترس برم داشت. میخواستم فرار کنم نمیدانم کجا اما ترسیده بودم. شبیه تماشاگران یک نمایش ترسناک ایستادم و خیره به آیلین شدم که داشت با وحشت دور و برش را میپایید. آیلین با چشمهای گشاد شده، انگشتش را به سمت من نشانه گرفت و فریاد زد: ” مریم زد! توپو اون محکم زد!”صدای قدمهای خانم خسروی، ناظم بداخلاق مدرسه داشت نزدیک میشد و قلبم دیوانهوار، به قفسه سینهام میکوبید. ترسیده بودم. شانس آوردم که زنگ آخر بود. بدون اینکه کسی متوجه شود، خودم را به دیوار پشتی حیاط رساندم تا زنگ بخورد. اضطراب، مثل یک لباس خیس، به تنم چسبیده بود. بیمارستان طالقانی درست روبهروی مدرسهمان بود، خانم خسروی و خانم بهداشت بهار را فوراً بردند بیمارستان. من اما، داشتم از استرس میمردم. مغزم قفل شده بود؛ سوالات توی سرم می چرخید اگر بمیره، چی؟…. فکر میکردم خانواده بهار مرا اعدام میکنند. آن روز، از استرس، لب به ناهار نزدم و خودم را در اتاق حبس کردم. من، بچه مثبت و درسخوانی بودم که پدر و مادرهای فامیل مدام مرا برای فرزندانشان مثال میزدند. نمیتوانستم اعتراف کنم؛ تمام آن محبوبیتم نابود میشد و از همه مهمتر مادرم بود. نمیخواستم به خاطر من خجالت بکشد. بچه ها همان روز آمدند دنبالم که ملاقات برویم. اما نتوانستم راستش را به مادر بگویم. وقتی پرسید چرا کلاس بسکتبال نمیری؟ گفتم بچه ها زودتر رفتن کلاس برگزار نمیشه. استرس این را هم داشتم که دروغی که گفتم مادر بفهمد و خدا میداند که چه میشود. تا چند روز با هیچکدام از بچهها صحبت نکردم، اما هر روز، دلم برای بهار بیشتر میسوخت و برای سلامتیاش دعا میکردم. صبح به صبح، میرفتم پشت همان دیوار حیاط که پناهگاهم شده بود، مینشستم و با التماس از خدا میخواستم: “خدایا، آبروی منو نبر. خودت که میدونی عمدی نبود. خودت که دیدی اصرار خودش بود.” تقریباً یک هفته گذشت. هر بار همکلاسیهایم میخواستند حرفی بزنند، بغضم میترکید و گریه میکردم. در حیاط مدرسه بودم که اسمم با صدای بلند از بلندگو پخش شد. پاهایم قفل بود؛ به سختی خودم را به در دفتر مدیریت رساندم.خانم حسینی، مدیر مدرسه، با لبخندی دلنشین از من استقبال کرد. دستم را که میلرزید، در دستش گرفت و در گوشی گفت که بهار مرخص شده و حالش خوب است. اشکهایم سرازیر شد “خانم مدیر، من میخواستم بیام بگم، ولی روم نشد. اگه میخوان منو ببرن زندان، من آمادهام.”خانم مدیر خندید، پنجره اتاقش را که رو به مخفیگاه پشت دیوار بود، باز کرد و گفت: “همین که خودت متوجه اشتباهت شدی کافیه. این راز بین خودمون میمونه.” سرم از خجالت پایین بود که گفت :”حالا هم برو تو اتاق خانم بهداشت. یکی اونجا منتظرت نشسته.” به سمت اتاق بهداشت رفتم. در زدم و داخل شدم. بهار روی صندلی سفید اتاق بهداشت نشسته بود. یک چسب زخم کوچک گوشه پیشانیاش بود، درست بالای ابروی پرپشتش. وقتی چشمش به من افتاد، از جایش بلند شد و با لبخندی که هیچ اثری از خشم یا سرزنش نداشت، به سمتم آمد. او مرا در آغوش گرفت. بوی الکل و بتادین اتاق بهداشت با خاطره بوی تند ساندویچ کالباس و نارنگی ترکیب شده بود و این بار بوی آرامش میداد. در گوشم زمزمه کرد: “میدونستم تقصیر تو نبود. تقصیر منم بود؛ خودم اصرار کردم که با این توپ بازی کنیم. عوضش الان مغزم بهتر کار میکنه!”
این را که گفت، هر دو زدیم زیر خنده. خندهای که تلخی یک هفته شرم و گناه را شست و برد. بهار صحیح و سالم برگشته بود مدرسه و دوستی ما هم جان دوباره گرفته بود. دوستیای که با یک ضربه ی محکم توپ بسکتبال داشت از هم جدا میشد تا همیشه ماندگار شد.»
دیدگاهتان را بنویسید