«قلب خوزستان»، به مناسبت سالروز آزادسازی سوسنگرد
به قلم سیده اعظمالشریعه موسوی
باد داغ پاییزی روی خاک سوسنگرد میوزید و گردوخاک کوچههای خاموش را در هوا میچرخاند. هنوز صدای گاوآهنهایی که روزی در دشتهای آزادگان زمین را میشکافتند در گوش مردم شهر مانده بود؛ اما حالا صدایی دیگر بر همه چیز غلبه کرده بود: غرش تانکهای لشکر ۹ زرهی عراق!
رضا، جوانی از همین شهر، کنار دیوار گِلی خانهشان ایستاده و به دوردست نگاه میکرد؛ جایی که ستونهای زرهی دشمن از تنگه چزابه عبور کرده و بستان را پشت سر گذاشته بودند. مردم هنوز باورشان نمیشد اینهمه سرعت در پیشروی… صبح ۶ مهر ۵۹ تانکهای دشمن از کرخه گذشتند و وارد شهر شدند؛ سوسنگرد، قلب دشت آزادگان، اشغال شده بود. ساعتی بعد، سربازان بعثی در کوچهها پخش شدند. فرمانده عراقی، تالیالدوری، دستور داد ۵۸ نفر را اعدام کنند. صدای گلوله در گوش مردم شهر پیچید. حبیب شریفی، فرمانده سپاه سوسنگرد، همراه همسرش گرفتار نیروهای دشمن شدند. همسرش پس از ۴۰۰ روز اسارت آزاد شد؛ اما از حبیب فقط خاطرهای ماند. سوسنگرد چهار روز در تصرف کامل ارتش عراق بود. در شهر سکوت سنگینی حکمفرما شده بود؛ سکوتی که فقط با دعای زیرلبی زنان و صدای گریه کودکان میشکست. سپاه خوزستان، قرارگاههای نوپا و جوانانی که تازه طعم میدان جنگ را چشیده بودند، ساکت ننشستند. فرماندهی عملیات چریکی به علی غیوراصلی، تکاور ورزیده ارتش سپرده شد. ۵ صبح ۹ مهرماه، در پیچ حمیدیه، رضا همراه گروهی ۲۴ نفره از سپاه و داوطلبان بومی آماده شبیخون شدند. چفیه رضا روی صورتش تکان میخورد. همه میدانستند که اگر این حمله نتیجه ندهد، اهواز نیز در خطر است. لحظه حمله رسید. رزمندگان به قلب عراقیها زدند. آتش در دل شب پیچید. صدای انفجارها، تانکهایی که یکی پس از دیگری خاموش میشدند، فریادهای دشمن و شلیک بیامان بالگردهای هوانیروز که از آسمان تانکها را شکار میکردند، همه در آن دقایق کوتاه یک صحنه بیشتر نساختند: صحنهی عقبنشینی ارتش عراق. رزمندگان فاتحانه وارد شهر شدند. در این عملیات ۲۲ تانک و نفربر غنیمت گرفته شد و یکی از بالگردهایمان را به همراه خلبانش سرهنگ وطنپور، از دست دادیم. مردم سوسنگرد بهخاطر خطر حملهی دوباره، شهر را ترک کردند. بار دیگر لشکر ۹ زرهی عراق در ۲۴ آبان ۵۹ سال از سه محور سوسنگرد را محاصره کرد. این بار ۳۱۰ رزمنده در شهر ماندند؛ از سپاه، بسیج و داوطلبانی که حتی از تبریز خود را به این نقطه رسانده بودند. رضا در میان مدافعان شهر بود، از پشت خاکریز به کوچههای شهر نگاه میکرد؛ شهری که نفسش دوباره به شماره افتاده بود. تانکها در خیابانها میغریدند و خانهها یکبهیک فرومیریختند. علی تجلایی، فرمانده نیروهای تبریزی، با نگرانی به بیسیم نگاه کرد. او مستقیماً با آیتالله مدنی تماس گرفت و اوضاع را تشریح کرد. همان شب آیتالله مدنی خود را به تهران رساند و امام خمینی را در جریان فاجعه قریبالوقوع گذاشت.
و صبح فردا پیام تاریخی آمد:«تا فردا باید سوسنگرد آزاد شود.»
1 دیدگاه
اولین کسی باشید که در مورد این مطلب اظهار نظر می کند.
عالی بود…