عملیات انتهای جاده دزفول
به قلم فاطمهسادات حسینی
اهرم را فشار میدهم:
_یا زهرا! عمل نمیکنه…عمل نمیکنه…
صدای حاجی از پشت بیسیم بلند میشود:
_ چرا تخریب انجام نمیشه؟ تاخیر چرا؟
دستپاچه روی دو زانو مینشینم. دوباره دراز میکشم و اهرم را محکمتر فشار میدهم:
_حاجی جان تی.ان.تی منفجر نمیشه… نمیشه…به مولا شرمندهام.
جمله آخر را میگویم و سر روی خاک میگذارم. حاجی صدایش را رسا آزاد میکند.
_ علی جان! آتش…آتش! علی جان…
***
سوز و سرمای هوا صورتم را میخراشد. دامنه ارتفاعات دشت عباس در این روزهای فصل پاییز، سرمای سنگشنی را به خود میبیند. با اینکه سعی میکنم در دهانه غار پناه بگیرم؛ اما انگار سرما مشتاق است، مرا از پا دربیاورد. گوش تیز میکنم. صدایی در سینهکش کوهها میپیچد. درنگ نمیکنم و از دامنه کوه پایین میآیم. هنوز تا پایین راه دارم که حاجی از موتور پیاده میشود و دستش را جلو میآورد:
_چطوری علی جان؟ چه خبر؟
دستش را به گرمی فشار میدهم:
_حاجی جان بازم شما؟ آخه شما فرماندهاید. گشتزنی که کار شما نیست.
میخندد. گوشه سمت راست صورتش چال میافتد:
_ آماده باش علی جان! امشب مراسم استقباله…
دست دیگرم را هم روی دست خودم و حاجی که بهم گره خورده است میگذارم و میگویم:
_ خیره ایشاله…شما امر بفرمایید…
با دست روی شانهام میزند. پیشانیام را میبوسد و با موتور دور میشود.
***
آسمان رو به سیاهی میرود. هوا گرگ و میش است. نزدیکای ساعت پنج. همه نیروها تجهیز شدهاند. حاجی با دقت و حوصله همیشگیاش نقشه منطقه و مسیر رفت و برگشت و منطقه هدف را توضیح میدهد:
_ برادرا همونطور که میدونید پل روی جاده دزفول شده محل گشتزنی شبانه نیروهای بعثیه. این پل باید تخریب بشه…
صحبتهایش به درازا نمیکشد. توضیحاتش را با همان حرف همیشگیاش خاتمه میدهد:
_ بعد از نماز به امید خدا راهی هستیم. الانم هر کی خلوتی داره با خدای خودش، دیگران رو هم از دعای خیرش فراموش نکنه.
همهمهها شروع میشود. یکی حلالیت میطلبد. دیگری توسل میخواند. حسین، مسئول تیم اطلاعات لشکر، کاغذ تا شدهای را مقابل صورتم میگیرد. پلاک را هم از دور گردنش بیرون میآورد و میبوسد:
_علی جان اگر ما برنگشتیم…
حرفش را ناتمام میگذارم:
_ خیالت راحت حسین جان! بادمجون بم که این حرفها رو نداره…
لبخند تلخی گوشه لبش مینشیند.
***
حاجی دستور حرکت میدهد. من که سرستون هستم دل به تاریکی بیابان میزنم. بچهها پشت سر من پیش میآیند؛ اما هیچ صدای پایی نیست. انگار حتی نفسهایشان را در سینه حبس کرده باشند. سکوت بیابان را بلعیده است.
نمیدانم چندساعت از حرکتمان گذشته که به حوالی جاده دزفول_مهران، میرسیم. همانجایی که انتظار حضور نیروهای بعثی میرود. حاجی با دست اشاره میکند. بچهها میان علفزارها پنهان میشوند.
یاسر کولهبارش را برمیدارد و سمت پل میرود. حاجی کارگذاری تی ان تیها را به مهندس تخریب یعنی یاسرسپرده است. به بلندای پل میرسد. روی دو پا مینشیند و سرش را رو به پایین خم میکند. میخواهد اولین تله را کار بگذارد که صدایی تمرکرش را بهم میزند. کولهاش را برمیدارد و میخزد زیر پل. ماشین گشت و تدارکات بعثیها که عبور میکند، یاسر دوباره خود را به پل میرساند. در این فاصله بچهها هم به خوبی کمین میگیرند. یاسر اولین تله انفجاری را کارمیگذارد. نگاهش میکنم. دستهایش میلرزد. همه هوش و حواسش به این است که نکند خطایی رخ بدهد و نیروهای بعثی از حضورمان خبردار شوند. دومین تله را هم کار میگذارد. به سمت من میآید تا سیم کنترلگر تله انفجاری را در نقطهای حدود۱۵۰متر با فاصله از پل به اهرم وصل کند. عرق از پیشانیاش میچکد. لبهایش از شدت خشکی خونآلودند. قمقمه آب را سمتش میگیرم. پس میزند و دوباره رو به پل پا تند میکند.
***
نیم ساعتی از نیمهشب گذشته است. تلهها کارگذاشته و آرپیجیزنها و تیربارچیها مستقر شدهاند. بچهها دل توی دلشان نیست؛ اما آرام ذکر میگویند. آسمان یکدست سیاه است. سرم را به دنبال ستارهای بالا میگیرم. چشمم از آنهمه سیاهی زده میشود. دوباره سرم را سمت پل میچرخانم. اولین تله را من باید منفجر کنم. دستم را آماده کنار اهرم گذاشتهام. دارم به لحظه بعد از انفجار فکر میکنم. یکمرتبه نور چراغ کمسویی توی چشمم میخورد. خودشان هستند. خودروی عراقی به پل نزدیک میشود. ستون پیاده نظامشان هم به دنبالش. خودرو روی پل نمیآید. راننده آن با افسر سرستون مشغول صحبت میشوند.
حسین از لابهلای علفزار سرک میکشد. گر میگیرد:
_ وقیحهای بیشرم. خاک ما جای سیگار کشیدن و خوشوبش شماها نیست.
***
نیرویهای بعثی تقریبا روی پل رسیدهاند. گاهی به صورت پراکنده اینطرف و آنطرف شلیک میکنند. بچهها نفسهایشان را حبس کردهاند. با رمز حاجی از پشت بیسیم، بسماللهی میگویم و اهرم را فشار میدهم. اتفاقی نمیافتد. دستپاچه میشوم. حسین با صدایی که به زور شنیده میشود، میگوید:
_ محکمتر علی جان…
به زور آب دهانم را توی گلویم که از شدت خشکی دارد میسوزد، میفرستم و اهرم را محکمتر فشار میدهم.
حسین دستانش را روی سرش میگذارد:
_ چاشنی از محل تیانتی حرکت کرده…
حاجی از پشت بیسیم سکوت را میشکند:
_علی جان آتش بریزید. علی جان آتش!
حاجی آنسوی علفزار روی پا میایستد. با دیدن این نشانه همه نیروها همزمان از میان علفزارها بلند میشوند و شروع به تیراندازی و شلیک آرپیجیها میکنند. حجم آتش آنهمه تاریکی را میشکافد. عراقیها تا حد زیادی روی پل زمینگیر شدهاند.
دستور عقبنشینی صادر میشود.
***
تعداد خودروها و ادوات دشمن بیشتر از آن است که با حجم آتش آرپیجیها بتوان از عهده انهدام آنها برآمد. سایر نیروهای پیاده نظام نیز روی پل و مسلط به علفزارها و محل کمین بچهها مستقر شدهاند. حاجی دستور عقب نشینی میدهد. میداند اگر بچهها زود به محل الحاق اول نرسند، همگی در محاصره دشمن گرفتار میشوند. اگر چه رسیدن به این محل با توجه به هجمه دشمن سخت و تا حدودی غیر ممکن به نظر میرسد، اما بچهها با حرکت از شیارها و درهها و روستای مخروبهای در نزدیکی محل بالاخره خود را به نقطه الحاق اول میرسانند. ساعت حدود دو و نیم بامداد است. نیروهای بعثی وارد علفزارها شده و شروع به پیشروی میکنند. حسین به حاجی بیسیم میزند:
_ دستور چیه حاجی؟ بچهها دارن قیچی میشن.
حاجی یا زهرایی میگوید:
_حسین جان نقطه الحاق دوم.
و همه نیروها بلافاصله راهی محل دوم میشوند. سرعت حرکت نیروهای بعثی زیاد است. به گونهای که هنوز بچهها به محل الحاق دوم نرسیدهاند، محل الحاق اول تصرف میشود. یک مرتبه صدای سوت خمپارهای گوش ها را عذاب میدهد. من و حسین شیرجه میزنیم روی زمین. کمی که میگذرد سر بلند میکنیم و خیره میشویم به شعلههای آتشی که حتی آسمان را شکاف میدهد. صدایی از پشت بیسیم به گوش میرسد:
_ یا خدا! حاجی….حسین جان حاجی.
لحظهای درنگ نمیکنیم. نزدیک شعلههای آتش میرسیم. دود غلیظ نمیگذارد چشمانمان باز بماند. حسین به سرفه میافتد. چند قدم آنطرفتر حاجی را غرق در خون روی زمین میبینم. به طرفش میدوم. سرش را روی پاهایم میگذارم. چشمهایش را نیمه باز میکند:
_ بچهها چطورن؟
بغض میکنم:
_ خوبن حاجی…به مولا خوبن. شما چی؟
لبخند پهنی صورتش را گلگون میکند. به سختی جواب میدهد:
_ خوبم…
سرش روی دستم میافتد. اشکهایم سرازیر میشوند. حسین بدن حاجی را به آغوش میگیرد. دست روی صورتش میکشم و چشمهای نیمهبازش را میبندم. پلاکش را از گردنش درمیآورم و پیشانیاش را میبوسم. حسین چفیهاش را روی حاجی میکشد.
دیدگاهتان را بنویسید